رساله جمهور یا جمهوریت، یکی از تأثیرگذارترین متون کلاسیک فلسفه سیاسی در غرب می باشد.
کتاب شامل ۱۰ نمایشنامه به صورت گفتگو میان سقراط با گلاوکن (برادر افلاطون)، سیمیاس، هیپوکراتس پولمارخوس پسر کفالوس، آدیمانتوس، تراسیماخوس سوفسطایی و چند فرد دیگر است که در آن به مسایلی از قبیل عدالت، نوع حکومت و حقیقت پرداخته شدهاست. رسالهٔ جمهور، هنر و زیبایی را از دیدگاه افلاطون و سقراط نیز به بهترین وجه نشان میدهد.
کتاب اول:
جمهوری با توصیف کفالوس از سن پیری آغاز میشود. مباحثه در خانهای کفالوس در آتن صورت میگیرد.
او میگوید در سن پیری انسان از هیجانهای جوانی رهایی مییابد و هم چون بردهای است که از بند شهوات آزاد شدهاست. انسان در پیری، اگر بد زندگی کرده به تشویش میافتد؛ ولی آنکه در گذشتهٔ خود عملی ظالمانه نیابد، آرامش خود را باز مییابد
کفالوس در بحث با سقراط شکست خورده و ادامه آن را به فرزند خود پولمارخوس واگذار میکند تا به گفتهٔ طنزآمیز سقراط در بحث نیز وارث پدر باشد.
تراسیماخوس میگوید نسبت زیردستان با حاکم مثل نسبت چوپان با گوسفندان است.
شخص عادل به راحتی حکومت را نمیپذیرد، چون نه جاهطلب است و نه کیسهای دوختهاست و نه مزدور. پس باید به زور او را وادار به حکومت کرد؛ وگرنه محکوم کسانی بدتر از خود میشود. نیکمردان فقط برای رهایی از این کیفر، بار حکومت را به دوش میگیرند. در یک جامعهای که از مردان شریف تشکیل شدهاست، همه از حکمرانی فرار میکنند.
فضیلت هر چیزی کاری است که آن چیز در نهایت در درستی آن را انجام میدهد. عدالت فضیلت روح است و ظلم فساد روح. انسان عادل خوب زندگی میکند و خوشبخت است و انسان ظالم بد زندگی میکند و بدبخت است. در پایان سقراط میگوید ما دربارهٔ عدالت سخن گفتیم بدون اینکه بدانیم عدالت چیست؟
کتاب دوم
کتاب دوم با سخنان گلاوکن آغاز میشود. او نظر عوامالناس راجع به عدل و ظلم را نقل میکند.
او می گوید. بعضی چیزها، برای انسان فایدهای ندارد؛ اما وقتی انسان به آن میرسد، شاد و خوشحال میشود.
بعضی چیزها هم برای انسان فایده دارد و هم باعث شادی میشود؛ مثل تندرستی.
بعضی چیزهای دیگر برای انسان فایده دارد، اما سبب رنج و سختی میشود؛ مثل ورزش و درمان دارویی.
گلاوکن از سقراط سوال میکند که عدالت جزء کدام یک از این سه دستهاست. سقراط میگوید از هر سهٔ آن برتر است.
عدالت یعنی میانهروی؛ نه ظلم کن و نه به زیر ظلم برو.
در اینجا آدیمانتوس میگوید که اشعار شاعرانی مثل هومر که مردم آنها را سخنگویان خدایان میدانند؛ پر است از مطالبی که انسان را تشویق به ظلم میکنند و از رنج و بدبختی انسان عادل سخن میگویند. و به دلیل تغذیه از چنین فرهنگی است که عامهٔ مردم آنچنان که گلاوکن میگوید؛ ظلم را بر عدل ترجیح میدهند.
سقراط یا در حقیقت افلاطون، استدلال میکند که تجزیه و تحلیل عدالت در عرصهٔ جامعه، آسانتر از مطالعهٔ آن در هر یک از افراد است؛ و جامعه عبارتست از فرد در مقیاسی وسیعتر.
سقراط به بررسی جامعه میپردازد و میگوید «جامعه بدین علت شکل میگیرد که هیچکس به تنهایی نمیتواند همهٔ مایحتاج خود را آماده کند، بلکه ما همه به یکدیگر نیازمندیم. اما به علت حرص و آز مردم و تجملپرستیشان، زود از آنچه دارند، سیر شوند و خواهان آنچه ندارند باشند؛ پس جنگ درمیگیرد و نیاز به پاسداران عیان میشود که علاوه بر شجاعت و زورمندی، طبعی فیلسوفانه نیز داشته باشد.برای جامعه چنین افرادی را باید تربیت کرد.
در اینجا شرح برنامهٔ آموزشی افلاطون برای پاسداران از زبان سقراط، آغاز میشود و تا کتاب سوم نیز ادامه مییابد.
در این برنامه هم ورزش برای پرورش تن و هم تربیت معنوی برای پرورش روح گنجانده شدهاست؛ و تربیت روح مقدم بر تربیت تن است.
تربیت روح از زمان کودکی آغاز میشود و معمولاً هم با قصه و داستان. داستانهای بد مانند اشعار شاعرانی مثل هومر و هزیود آموزش ندهیم زیرا در اساطیر یونان خدایان جنایتهای زیادی مرتکب میشوند، مثلاً پدر خود را شکنجه میکنند.
اصل دوم این است که خدا در نهایت کمال و زیبایی است و هیچ گونه تغییری در او روی نمیدهد.
اصل سوم این است که داستانهایی بگوییم که آنان را از ترس در برابر مرگ آزاد کند و در ضمن جهان دیگر را بستاید نه این که دهشتزا جلوه دهد.
کتاب سوم
افلاطون در کتاب سوم چگونگی تربیت پاسداران را پی میگیرد.
یکی از ابزارهای تربیت در کودکی، داستان است. داستانسرا باید چهرهای نیک از خدا نشان دهد.
جوانان ما به هیچ عنوان نباید دروغ بگویند و دروغ فقط برای زمامدار و آنهم در حالتی خاص رواست.
موسیقی در تربیت کودکان نقشی بس مهم دارد؛ زیرا وزن و آهنگ آسانتر و سریعتر از هر چیز در اعماق روح آدمی راه مییابد. تنها کسانی که از تربیت روحی درست بهره مند هستند، میتوانند خویشتندار باشند. عاشق باید از جسم معشوق بگذرد؛ و عاشق روح زیبای او شود.
همزمان با تربیت روح، جوانان باید از تربیت جسم هم برخوردار شوند.
جامعه باید پزشک داشته باشد و حتی پزشک انواع بیماریها را در تن خود آزموده باشد و با انواع انسانهای بیمار سروکار داشته باشد تا بتواند بهتر معالجه کند. اما قاضی بر عکس باید دارای روحی پاک باشد.
برای تضمین وفاداری پاسداران سقراط پیشنهاد میکند که همهٔ طبقات اجتماع باید به اسطورهای در باب منشا خویش ایمان آورند. «اسطوره عظیم»، «اسطوره فلزات» یا «دروغ برخاسته از بلندنظری»،
این اسطوره جنبهٔ دیگری هم دارد. خداوند آنگاه که به هر فردی نعمت وجود میبخشید، فلزی را به خمیره و سرشت او افزود.
زر را در سرشت حاکمان گنجاند؛
نقره و سیم را در پشتیبانان؛
مفرغ و آهن و برنج را در کارگران.
سپس خداوند به حاکمان آموخت که آمیزهٔ فلزات را در شخصیت کودکان بررسی کنند. بدین سان جامعه از سه طبقه تشکیل میشود. بچهای که از زر است باید در میان پاسداران قرار گیرد حتی اگر فرزند کشاورزان یعنی برنج و آهن باشد و یا بر عکس اگر فرزند پاسداری از جنس برنج بود باید کشاورز شود.
مقر پاسداران باید درجایی باشد که به راحتی هم بتوانند همهٔ مردم شهر را زیر نظر بگیرند و هم از شهر در برابر حملهٔ دشمن دفاع کنند.
کتاب چهارم
دو چیز سبب فساد همهٔ حرفهها میگردد یکی توانگری و دیگری تنگدستی.«توانگری سستی و زیاده روی و بیکارگی بار میآورد، و تنگدستی سبب میشود که حاصل کارها بی ارزش گردد و مردمان فرومایه و ناراضی شوند.»
باید جلوی نوآوری در امور تربیتی را بگیریم کوچکترین نوآوری در امور تربیتی، مثلاً در موسیقی، در نهایت منجر به تغییر قانون اساسی خواهد شد.
اگر جامعهای را خوب تاسیس کرده باشیم باید جامعهای باشد دانا و شجاع و خویشتن دار و عادل.
صفت بعدی شجاعت است که خاص سپاهیان است.
خویشتنداری نوعی نظم و هماهنگی، و پیروزی بر شهوات و حکومت بر خویشتن است.
اما عدالت، در جامعه هر کس باید تنها به یک کار مشغول باشد: کاری که با طبیعت و استعدادش سازگار است. «هر یک از طبقات سهگانهٔ پیشه وران و سپاهیان و پاسداران تنها به انجام وظیفهٔ خود اکتفا کند، عدل است، و جامعهای که چنین وضعی در آن حکمفرما باشد، جامعهای است عادل.
در اینجا افلاطون سه جزئی بودن نفس را مطرح میکند. نظریهای که گفتهاند از فیثاغوریان گرفتهاست. جزء به معنای مادی نیست. «وی سه جزء را به عنوان صورت ها عملکردها یا اصول عمل تلقی میکند، نه به عنوان اجزاء به معنی مادی.»
پس روح از سه جزء تشکیل شدهاست. خرد، خشم و شهوت. درست مثل سه طبقهٔ جامعه. مکان جزء خردمند سر است، ومکان جزء شجاعت و خشم میان گردن و حجاب حاجز جای دارد، و مکان جزء شهوت میان حجاب حاجز و ناف است.
ظلم وقتی روی مینماید که اجزای سه گانهٔ روح با یکدیگر ناسازگاری آغازند و به انجام وظیفهٔ خود قناعت نورزند بلکه در کارهای یکدیگر مداخله کنند.
کتاب پنجم
افلاطون در کتاب پنجم جمهوری نظر خودش را در بارهٔ زنان و کودکان بیان میکند. و از آنجایی که خود میداند نظر غریبی دارد، میگوید:«کسی باور نخواهد کرد که آنچه میگوییم اولاً قابل اجرا است، و در ثانی، به فرض قابل اجرا بودن، بهتر از روشی است که امروز متداول است.» افلاطون در قابل اجرا بودن نظریهٔ خود تردید دارد، نه در سودمندی آن.
زنان مانند مردان هستند. هیچ شغل اجتماعی نیست که خاص یک جنس خاص باشد. تمام حرفههایی که بر روی مردان گشودهاست، حتی جنگ، بر روی زنان نیز گشودهاست.
اولین تغییری که باید صورت گیرد این است که در جامعهها فیلسوفان باید پادشاه شوند و یا کسانی که پادشاه هستند فیلسوف..»
فیلسوف کیست؟ فیلسوف کسی است که جویای تمام دانش است، کسی که اشتیاق به تماشای حقیقت دارد. کسی که میخواهد خود زیبایی، خود حقیقت را ببیند.
کتاب ششم
فیلسوفان همواره عاشق شناختن آن هستی یگانهٔ ابدی هستند که دستخوش کون و فساد نیست. چون طالب دانایی هستند لذت روحی را بزرگترین لذتها میدانند و به لذت جسمانی بیاعتنایند. فیلسوف معتدل و خویشتندار است.
فیلسوف باید زمام جامعه را بر عهده بگیرد و نخست طرح کلی قانون اساسی را بریزد و در هنگام ریختن این طرح به دو سو نگاه داشته باشد: «گاه به خود عدالت و خود زیبایی و خود خویشتنداری، و به عبارت دیگر، به ایدهٔ اصلی همهٔ قابلیتهای انسانی مینگرند، و گاه به تصویر این قابلیتها آنچنانکه در روح آدمی قابل تحقق است.
ایده را افلاطون به خورشید تشبیه میکند.
افلاطون برای بیان اندیشهٔ خود در بارهٔ ایده از سه تمثیل (قیاس) استفاده میکند.
تمثیل خط (یا تمثیل خطِ تقسیم شده)،
تمثیل غار
و تمثیل خورشید (یا استعارهٔ خورشید).
«خوب» خورشید را به صورت خود آفریدهاست تا تصویر او باشد «از این رو همین نقشی را که «خوب» در جهان اندیشه و تفکر در مورد خرد و آنچه به وسیلهٔ خرد دریافتنی است به عهده دارد، همان نقش را خورشید در جهان محسوسات در مورد حس بینایی و چیزهای دیدنی دارد.
اگر روح به چیزهایی توجه کند که در پرتو هستی راستین لایزال قرار دارند، آنها را در مییابد و میشناسد و معلوم میشود که دارای خرد است. ولی اگر محیطی روی آورد که با تاریکی آمیختهاست، یعنی توجه خود را به جهان کون و فساد معطوف سازد، فقط پندار و عقیده بدست میآورد و روشن بینی را از دست میدهد و در دایرهٔ پندارها سرگردان میشود و چون موجودی میگردد که از خرد بی بهرهاست»
بعد از این افلاطون از تمثیل خط استفاده میکند تا سلسله مراتب هستی را نشان دهد.
سخن از دو عالم در میان است: یکی عالم چیزهایی است که به چشم در میآیند. دیگری عالم چیزهایی که به وسیلهٔ خرد شناخته میشوند.
«یعنی، یکی عالم محسوس و دیگری عالم معقول. هر یک از این دو عالم به دو قسم تقسیم میشوند. دو جزء عالمی که به چشم میآید، عالم محسوس، یکی عالم تصاویر و سایهها… است و دیگری عالم اشیاء و چیزها. دو جزء عالمی که شناختنیها هستند، عالم معقول، یکی عالمی است که مبتنی بر فرضهای اثبات نشدهاست و دیگری، روح آدمی از مفروضات به سوی اصل و مبدا اولی، که دیگر به هیچ وجه بر مفروضات متکی نیست، باز میگردد و بدون استمداد از تصاویر که در مورد نخستین جزء عالم شناختنیها به یاری گرفته بود، بلکه فقط به یاری ایدهها و مفهومهای مجرد، در راه پژوهش گام برمیدارد.
مراد از دومین جزء عالم شناختنیها چیزهایی است که خرد، بی واسطه و به یاری دیالکتیک بدست میآورد. و فقط از مفاهیم مجرد استمداد میجوید. روح یک بار از تصاویر به اشیاء صعود میکند و بعد به عالم مفروضات و بعد به خود ایده یا خوب یا نخستین اصل هستی میرسد و دو باره بر میگردد و در حالی که آن اصل را مد نظر دارد تا پلهٔ آخرین پایین میآید.
افلاطون مرزی قائل میشود بین فلسفه و ریاضیات. در ریاضیات بر اساس بعضی مفروضات استدلال میشود اما در فلسفه با روش دیالکتیک به خود ایده میرسیم.
لذا شناسایی به وسیلهٔ استدلال بین شناسایی به وسیلهٔ خرد و شناسایی پندار است.
پس در برابر چهار جزء دنیای هستی، چهار نوع فعالیت روح آدمی وجود دارد.
شناسایی به وسیلهٔ خرد، خاص بالاترین جزء هاست. شناسایی به وسیلهٔ استدلال خاص جزء دوم است.
برای جزء سوم عقیده را باید در نظر بگیری. جزء چهارم موضوع پندار است.
کتاب هفتم
در کتاب هفتم، افلاطون مثال معروف تمثیل غار را بیان میکند.
فرض کنیم که عدهای از انسانها از اول دست و پایشان بسته و در درون غار بدون اینکه بتوانند به چپ و راست نگاه کنند نشسته هستند؛ پشت سر شان دیوار کوتاهی است و در بیرون غار آتش روشن است، افراد اشیایی را در لبه دیوار به این سو آن سو میبرند، غارنشینان سایهٔ آن چیزها و سایهٔ خودشان را بر روی دیوار روبرویشان میبینند. صدای کسانی که در بیرون رفت آمد میکنند از دیوار غار منعکس میشود و آنها خیال میکنند که سایهها با همدیگر صحبت میکنند. غارنشینان همهٔ اینها را واقعیت میدانند، و گمان میبرند که به معرفت دست یافتهاند. اگر زنجیر پای یکی از آنها را باز کنی و بیرون غار را به او نشان دهی چون نور بیرون غار چشم او را آزار میدهد و اگر در این هنگام اشیایی را به او نشان بدهی، او نمیتواند آنها را ببیند لذا میخواهد هر چه سریعتر به داخل غار برگردد و همان سایهها را حقیقی تر از اشیاء واقعی میداند. لذاباید او را به زور و به تدریج به بیرون غار بیاوری و نخست سایه و عکس اشیاء را در درون آب و بعد خود چیز هاو آدمیان را و سپس در شب آسمان و ستاره و در پایان خورشید را به او نشان دهی و در این هنگام به معرفت حقیقی دست مییابد و آنگه اگر به یاد زندگی ای که در غار داشته فکر کند میبیند به چه معرفتی دست یافتهاست. بعد از شناخت حقیقی در مییابد که زندگی درون غار چه قدر با زندگی حقیقی متفاوت است «دگرگونی شگفت انگیزی را که در زندگیش روی دادهاست سعادتی بزرگ خواهد شمرد و یاران زندان را به دیدهٔ ترحم خواهد نگریست.» اما او باید به درون غار بر گرددو با دیگر غارنشینان بنشیند و در تفسیر سایهها با دیگران شرکت کند اما چون چشمش با تاریکی درون غار عادت ندارد مورد تمسخر غارنشینان واقع میشود و اگر بر تفسیر خود اصرار داشته باشد جانش را از دست میدهد. اساساً آدمی نمیخواهد به آنچه که خوگرفتهاست، روی بر گرداند و«هیچ میل ندارد از نادانی رهایی اش دهند. به علت این رفتار انسانی، تربیت فقط با زور و اجبار صورت میتواند گرفت.»
سپس افلاطون نتیجه میگیرد که از آنجایی که نیروی شناسایی از آغاز در روح هر آدمی هست، وظیفهٔ مربی این نیست که چیزی را که در روح وجود ندارد در آن بگذارد بلکه وظیفهٔ آن این است که آنچه را که در روح وجود دارد سمت و سو بدهد.
هنر تربیت و آموزش و پرورش، جهت دادن است.
نتیجهٔ دیگری که بدست میآید این است که زمامداری جامعه حق کسانی نیست که تربیت نشدهاند و نه حق کسانی است که فقط به فکر تربیت خویشند. کسی که ایدهٔ «خوب» را دیده است حق ندارد در بیرون غار بماند بلکه باید به درون غار برگردد و دست و پای کسان دیگر رابه تدریج باز کند و آنها را به سوی خورشید حقیقت راهنمایی کند. چون صحیح نیست که فقط یک نفر نیکبخت شود بلکه تمام جامعه باید از سعادت بهرهمند گردد. اما آیا چنین کسانی که به جزیرهٔ نیکبختان رسیدهاند حاضرند حکومت را قبول کنند؟ افلاطون میگوید باید آنها را قانع کرد و اگر نپذیرفتند باید به زور آنان را وادارکرد. فیلسوف نه تنها در نظر که در عمل نیز باید به اوج کمال برسد.
در پرتو کدام دانش میتوانیم چنین انسانی تربیت کنیم، و روح او را از عالم کون وفساد به عالم هستی راستین رهبری کنیم؟ قبلاً گفتیم که زمامداران باید از میان سپاهیان باشند. در کودکی باید به آنان ورزش و ادبیات و بعد دانش حساب و ریاضیات را بیاموزیم. «ریاضیات، روح آدمی را مجبور میسازد که به عالم بالا توجه کند و در پژوهش، با خود اعداد سروکار داشته باشد و اجازه نمیدهد که آدمی اعداد را نمایندهٔ اجسام و اشیا ی مرئی بداند.»
دانش بعدی که باید سپاهیان بیاموزند، هندسه است. و درسی است مقدماتی برای دیدگان روح ما تا متوجه جهان حقیقت شوند.
و بعد ستارهشناسی بخوانند، دانشی دربارهٔ حرکت اجسام.
و سپس موسیقی.
اما چرا فلسفه ما را به علم حقیقی میرساند نه علوم دیگر؟ چون علومی مثل ریاضیات با محسوسات شروع میکند و به مفروضات میرسد اما فلسفه کار خود را از نقطهای آغاز میکند که ریاضی به پایان رساندهاست.
افلاطون در اینجا دوباره تقسیم خطی خود را بیان میکند.
«نخستین و عالی ترین فعالیت روح را «دانش» بنامیم، فعالیت دوم را «شناسائی از راه استدلال» فعالیت سوم را «اعتقاد» و فعالیت چهارم را «پندار».
دو فعالیت اخیر را با هم، به نام «عقیده» میخوانیم و دو فعالیت نخستین را یک جا به نام «شناسایی» خردمندانه.
موضوع عقیده، دنیای «شدن» است که همواره دستخوش دگرگونی است. موضوع شناسایی خردمندانه، هستی راستین است که هرگز دگرگون نمیشود.
آموزش را باید از زمان کودکی آغاز کرد. اندکی که بزرگ شدند باید یک مدتی آنها را ورزش داد و در نزدیکیهای میدان جنگ برد. و از بیست سالگی جوانان برگزیده را دوباره باید آموزش داد و دانشهای دورهٔ کودکی را با نظمی خاص به او آموخت تا نسبت دانشها را با یکدیگر و نسبت آن را با هستی راستین دریابند. این دوره آموزش تا سی سالگی طول میکشد و بعد به جوانان برگزیده دیالکتیک را آموزش دهیم به مدت پنج سال. پس از آموزش آنان را دوباره به داخل غار میفرستیم یعنی آنها را دوباره وارد زندگی اجتماعی کنیم و باید در میدانهای جنگ بجنگند. مدت این دوره پانزده سال است که میشوند پنجاه سال. پس از آن بیشتر عمر خود را باید صرف فلسفه کنند و هر یک به نوبت قدرت را به دست گیرند نه به خاطر خودِ مقام بلکه به خاطر این که زمامداری را وظیفهای ضروری میشمارند. و در همهٔ این مراحل زنان با مردان مساوی هستند.
کتاب هشتم
افلاطون پس از اینکه میگوید کشور عادل کشوری است که در آن طبقات گوناگون نقشهای شایستهٔ خود را انجام میدهند، و نیز فرد عادل کسی است که در او انگیزههای متفاوت در هماهنگی هستند، در کتاب هشتم به سراغ نمونههایی از بیعدالتی در کشور و افراد میرود.
او چهار سنخ حکومت ناعادل و سنخهای شخصیتی متناظر با آنها را بررسی میکند.
این چهار گونه عبارتند از ارتشسالاری (تیموکراسی)، گروهسالاری (الیگارشی)، مردمسالاری (دموکراسی) و حکومت استبدادی (تیرانی).
ارتشسالاری حکومتی است نظیر حکومت دولت-شهر اسپارت که سائقهٔ عزّت نظامی بر آن حاکم است؛ در گروهسالاری ثروت است که علامت شایستگی است؛ مردمسالاری حکومتی است که جمیع مردم بر آن فرمان میرانند؛ و در حکومت استبدادی حاکم دارای قدرت مطلق است.
کتاب نهم
کسی که همهٔ اوقات خودرا به بادهگساری و جشن و مهمانی و مصاحبت زنان روزگار گذرانده باشد، وقتی پولش تمام شد چشم به دارایی پدرومادر میدوزد و وقتی اموال پدر و مادر خود را از بین برد، راه دزدی از اموال همسایگان و پرستشگاهها را در پی خواهد گرفت؛ شهوت بر او حاکم خواهد شد و دست به هر جنایتی خواهد زد و اگر تعداد این گونه افراد زیاد شود یک نفر را به عنوان رئیس قبول میکنند و در صورت قبول عامهٔ مردم به تخت پادشاهی مینشیند و استبداد در پیش میگیرد
از صفات این گونه افراد بیوفایی و ستمگری به حد کمال است. صفت بارز چنین جامعهای بردگی به حد اعلی است.
دومین صفت چنین جامعهای این است که کاری را که خود میخواهد نمیتواند انجام دهد.
صفت سوم این که تهیدست است
صفت چهارم این که فرد در چنین جامعهای همواره دچار ترس و نگرانی است.
و صفت پنجم این که ناله و شیون و اشک و اندوه بیش از هر جامعهٔ دیگری است.
روح آدمی دارای سه جزءاست. نفعطلب، جاهطلب و جزء دانشپژوه. و هر یک از این افراد نوع خاصی از لذت را میپسندد. برای دانش پژوه چه لذتی بالاتر از کسب دانش! پس این سه گونه آدم دربارهٔ لذت و «بطور کلی دربارهٔ ارزش کیفیت زندگی، با یکدیگر اختلاف نظر دارند» ملاک اینکه کدام یک از این سه نوع زندگی بهتر است چیست؟ تجربه، تفکر و استدلال خردمندانه. فیلسوف در ایام جوانی هر سه نوع زندگی را تجربه میکند، پس بهتر از هرکسی میتواند تشخیص دهد که کدام زندگی بهتر است.
«عالی ترین لذتها، لذتی است که به جزء دانش پژوه روح آدمی دست میدهد، و لذیذترین زندگیها، زندگی آن کسی است که در وجودش زمام فرمانروایی به دست این جزء روح است.»
لذت بر سه نوع است یک نوع حقیقی و دو نوع موهوم و چون فرمانروای مستبد از لذت خرد و قانون محروم است از مرز لذتهای موهوم هم گذشته، و با لذتهایی مانوس است که خاص فرومایگان است. افلاطون در پایان کتاب نهم تمثیلی برای سه جزء روح انسان میآورد: جزء نفعطلب را به هیولای چند سر و جزء جاهطلب را به شیر گرسنه و جزء خرد را همان گوهر الهی میداند.
کتاب دهم
از هر چیز سه نوع وجود دارد؛ مثلاً در مورد تختخواب، یک نوع تختخوابیست که خدا میسازد و بنا بر ضرورت بیش از یکی هم نمیسازد. نوع دوم تختی است که نجار و درودگر میسازد و روگرفتی سایهوار از تختخواب خداست، و نوع سوم یعنی تخت هنرمند نقاش، روگرفتی به تصویر کشیده شده از روگرفت نجار است؛ یعنی نقاش از تخت درودگر تقلید میکند. پس تقلیدِ تقلید است. شاعران و دیگر هنرمندان نیز مانند نقاش هستند. هنرمند به جای آن که به ما کمک کند تا به واقعیت معرفت پیدا کنیم، بر سر راه این معرفت مانع ایجاد میکند. این کار نیازمند هیچگونه دانشی دربارهٔ موضوع تقلید نیست؛ یعنی هنر صرفاً روگرفتی از نمود است و بدین قرار روی به آن سو دارد که ما را از جهان صور، دور سازد.
تقلید با جزء پست روح ما پیوند دارد، و بدین قرار گرایش دارد به این که هماهنگی روانی لازم برای عدالت را مختل سازد. وقتی برای ما حادثهٔ ناگواری پیش میآید جزء خردمند روح ما را وا میدارد که خردمندانه با آن حادثه برخورد کنیم و نگذاریم آن جزء پست روح بر ما حکومت کند و ما را وادار به شیون و زاری نماید.
اما شاعر تراژدینویس ما را به گریه و زاری دعوت میکند و آن جزء پست روح را بیدار میکند و شاعر کمدینویس هم همین طور. اشعار تقلیدی در شهوت و خشم و لذت و درد نیز همان اثر را دارند. فلسفه با خرد سرو کار دارد و شعر با جزء پست روح: «شعر و فلسفه از روزگاران کهن با یکدیگر در جنگ اند.» تنها وقتی شاعران را به کشور خود راه میدهیم که با شعر خود خرد آدمی را بیدار کنند.
انسان عادل از فواید ظاهری و نام نیک هم بهره مند میشود و خدایان او را تنها نمیگذارند. در پایان نیز افلاطون به اسطوره پناه میبرد و تصویری از زندگی انسانهای خوب و بد از زبان «ار» ارائه میدهد.
Select your comment provider from settings.